در پایان امیدواریم هیچکدومتون لکنت زبان نگرفته باشید !
جالب و خواندنی...برچسب : نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:28
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
برچسب : نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 133 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:26
سیب قندک پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند و اکنون تنها یادگاریست که از او دارم، زیر تاریخ تولدم چنین نوشته است: «...اینک جز این یکی، دیگر گلی در گلستان زندگی من باقی نیست تا نوبت خزان آن کی رسد...» این یادداشت در حاشیهی مثنوی، گذشته از آنکه از ایمان پدرم به مولوی حکایت میکند، به خوبی میرساند که از داغ فرزند چه دل خونینی داشته است. به مادرم گفته بود تنها آرزویش این است که آنقدر زنده بماند تا بزرگی من یعنی بزرگی این آخرین پسرش را به چشم ببیند.
خیلی وقتها من را به گردش میبرد. روزی در ازدحام توپخانه، آن سالها که هنوز سردر الماسیه را خراب نکرده بودند، پدرم همچنان که دست مرا گرفته بود و از آن دروازهی کاشیکاری میگذشتیم، با لبخندی پدرانه از من پرسید: «اگر اینجا گم شوی و من را پیدا نکنی چه میکنی؟» اندیشهی گمکردن پدر، بیش از ترس گمشدن خودم اضطراب در دلم افکند. نخستینبار بود که میدیدم ممکن است پدرم را گم کنم و شاید نخستین دلهرهای بود که در زندگی حس میکردم.
پدرم شبها مناجات میکرد و از رنجهای روز به درگاه خدا پناه میبرد. همه خواب بودند جز من که صدای غمین او از خواب بیدارم میکرد و واهمهای در دلم میافکند. ترسی گنگ و مبهم با ارتعاش صدای لرزانش به دلم راه مییافت. سر به زیر لحاف میبردم و در آغوش خود پناه میجستم ولی صدایش در گوشم میپیچید و در آن حال دلم میسوخت، نمیدانم برای چه؛ برای پدرم، برای خودم و یا برای چیزهای گنگ و مبهم.کمکم ترسم میریخت و حس میکردم که همچون پر كاهی سبک شدهام.
شبهای سرد زمستان هنگامی که زوزهی سگهای ولگرد تهران از دور بهگوش میرسید، پدرم بعد از خوردن شام برمیخاست و پالتو میپوشید و یقهی آن را تا گوشها بالا میکشید، زیر جوراب به پاهای خود کاغذ میچسباند تا سرما نزنند و آنوقت قابلمهای را که از غذای همان شب پر شده بود برمیداشت و برای خانوادهی مُهرساز بینوایی میبرد که روزها گوشهی مسجد شاه، بساط محقر مُهرسازی خود را میگسترد و عواید این کارش کفاف مخارج زندگی زن و فرزندش را نمیداد. در اینگونه شبها، تا زمانی که پدرم بازنمیگشت نمیخوابیدم. ساعتی بعد که پدرم بازمیگشت از سرما میلرزید، از دهانش بخار بیرون میآمد و نوک بینی و پشت گوشش از سوز سرما قرمز میشد و هنگامی که پالتو از تن درمیآورد، با همهی خستگی و سرمازدگی، قیافهی راضی و خشنود مردی را داشت که از عمل خود با همهی زحمتش لذت برده و میرود که شب را با وجدان آسوده سر بر بالش خواب نهد.
پدرم هنوز نیامده بود. هروقت دیر میکرد مادرم دلواپس میشد زیرا مرد آرامی نبود و هیچوقت در زندگی آسوده نمینشست. چندینبار به زندان افتاده بود. مادرم از گذشتههای او تجربههای تلخی داشت، به همین دلیل هروقت صدای در برمیخاست بیاختیار به خود میلرزید. همیشه تصور میکرد که ماموران برای بازداشت پدرم آمدهاند! تازه به مدرسه میرفتم. شبی که پدرم را گرفتند درست در خاطرم نیست اما بعد از آن را خوب به یاد دارم: آن روزها و شبها را که پدرم درخانه نبود. چندی بعد که یک روز به اتفاق چند سرباز مسلح و یک مامور «سویل» برای دیدن زن و فرزند از زندان به خانه آمد، خوب به خاطرم مانده است. هوا گرم بود. چهرهی پریدهرنگ او و نگاههای خیره و حالت مغموم و غمزدهاش را گویی همین دیروز بود که در ایوان خانه میدیدم. با پیراهن یقهباز و حالتی افسرده و پریشان گوشهی ایوان نشست و قلیان خواست. نگاهش در آنسوی حیاط، میان شاخوبرگ درختان مو و بلکه هم خیلی دورتر گمشده بود. پاسبانان در هشتی خانه به انتظارش نشسته بودند. وقتی قلیان را زمین گذاشت، من را روی زانوان خود نشاند اما اندیشه و نگاهش هنوز جای دیگر بود، خیلی دور، گویی به آیندهای مجهول میاندیشد. به سرنوشت من، به سرنوشت پسری بیپدر...
با احساسی گنگ و درعینحال رساتر از عقل و هوش کودکی به سنوسال من، میفهمیدم که پدرم در چه تلاطم روحی افتاده است: پدری که میدانستم دیگر هرشب به خانه بازنمیگردد و بر سرم باران میوه و بازیچه نمیریزد و روی دیوار اتاق با انگشتان خود نقش کلهی خرگوش نمیاندازد. پدری که میدانستم دیگر صدای مناجات شبانهاش را نخواهم شنید و به آوای مثنوی خواندنش به خواب نخواهم رفت.
زندان پدرم در دژبان مرکزی، دهلیز تیرهای در انتهای دالانی باریک بود. یکبار پسرعموی کوچکم که در حدود چهاردهسال بیشتر نداشت من را به دیدار او برد. اما آن روز دوبار جلوی ما دو کودک ششساله و چهاردهساله را گرفتند: یکبار مقابل در ورودی دژبانی در میدان مشق و یکبار هم در برابر آن دالان دراز و باریکِ زندانی که در گوشهی جنوب غربی دژبانی بود... به یاد ندارم که به ما چه گفتند ولی هنوز یادم هست که از نگاههای سرد و رفتار خشن زندانبانان و از تفنگهای نیزهدار نگهبانان بسیار ترسیدم و از پسرعمویم که او نیز چیزی بیشتر از من نمیدانست، با اصرار گریهآلودی میپرسیدم که پدرم چرا به اینجا آمده است؟!
وقتی از محوطهی دژبانی میگذشتیم بوی خاک آفتابخورده توام با بوی پهنِ اسب و قاطر به مشامم خورد. هوا گرم بود، پدرم روی زمین خاکی زندان نشسته بود و هنوز همان پیراهن یقهباز را پوشیده بود. وقتی پس از مدتی چشمم به او افتاد، از ریشهای انبوه او تعجب کردم و بهنظرم رسید که در این چندماه اخیر چندین سال پیر شده است.
همینکه من را دید با چشمان اشکآلودی در آغوشم کشید. هنوز گرمی اشکهای او را روی پوست خود حس میکنم. هنوز حرارت سینهی عریان و ضربان قلب پرتپش او هنگامی که من را در آغوش گرفت چنانکه گویی همین دیروز بود، در خاطرم به وضوح تمام باقی مانده است. خیلی کوچکتر از آن بودم که بدانم پدری در زندان وقتی پسرش را میبیند و میداند که این آخرینبار است که او را، جگرگوشهاش را، آخرین امید زندگیاش را در آغوش میکشد، چه حالی دارد و زخم زندگی و نیشتر مرگ و تندباد حادثه را چگونه تا مغز استخوان خود احساس میکند. روی زمین خشک زندان نشسته بود و من را در آغوش میفشرد و میگریست. اشکهای گرمش روی صورتم میریخت، زاری او من را نیز به گریه انداخت؛ هرچند درست نمیدانستم که برای چه گریه میکنم. همینقدر حس میکردم که دلم میسوزد. در آن حال به یاد مناجاتهای شبانهی پدرم افتادم. صدای همان نالههای سوزناک سحرگاهی و همان راز و نیازهای دردآلودی که شبانگاهان من را از خواب میپراند، در سلول تنگ و تیرهی زندان پیچیده بود...
حق نداشتیم زیاد پیش او بمانیم. زندانبان چندینبار از برابر زندان گذشت و اشاره کرد که وقت ملاقات گذشته است. اما پدری که میدانست دیگر پسرش را نخواهد دید، پدری که میدید باید برای همیشه از پارهی جگرش جدا شود، چگونه میتوانست یگانه فرزندش را از آغوش خود رها کند؟ سرانجام اشکهایش را پاک کرد. لحظهای آرام گرفت. در سکوت غمانگیزی من را بوسید و از جیب جلیقهاش که گوشهی زندان افتاده بود، چند شاهی پول خرد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت: «برایش سیب قندک بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش نیز دلداری داد...
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم. چراغی که هرشب روشن میشد و بازگشت پدر را نوید میداد فروغی بود که در دلم میمرد و فروبردن شعلهی حیات پدرم را به یاد میآورد. گلهای اطلسی در باغچهی خانهی ما برای همیشه پژمردند و اسبم نیز خشکید.
بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم اما هر سال در آخرین روزهای فصل بهار، سیب قندک به بازار میآید.
برچسب : نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 143 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:24
آبپاش
آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و " یوسف آباد , خیابان سی و سوم " را گذاشتم توی قفسه ی کتاب. کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم. ته سیگارم را چلاندم ...
توی زیرسیگاری و بلند شدم.رفتم طرف آشپزخانه.توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه میکرد را محکم کردم و مثل همیشه با بی ربط ترین دلیل ممکن در یخچال را باز کردم. زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم.در یخچال را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم. توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی آپارتمان و دریچه ی کولر بالای در بود.تنها دریچه ی کولر آپارتمان پنجاه متریم بالای در ورودی است. آبپاش
آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و " یوسف آباد , خیابان سی و سوم " را گذاشتم توی قفسه ی کتاب. کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم. ته سیگارم را چلاندم ...
توی زیرسیگاری و بلند شدم.رفتم طرف آشپزخانه.توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه میکرد را محکم کردم و مثل همیشه با بی ربط ترین دلیل ممکن در یخچال را باز کردم. زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم.در یخچال را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم. توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی آپارتمان و دریچه ی کولر بالای در بود.تنها دریچه ی کولر آپارتمان پنجاه متریم بالای در ورودی است. از دریچه ی کولر قطره های آب بیرون میپاشید.برگشتم طرف در. خواستم به این فکر بکنم که ایرادی ندارد از دریچه ی کولر آب بیرون بپاشد ؟! لازم نیست با تعمیر کاری ,کسی حرف بزنم که .... قطره های آب میپاشید روی سر و صورتم.سرم را بالا گرفته بودم و خیره بودم به دریچه .چشم ها م را بستم. اولین بار چهار یا پنج سالم بود که این سرگرمی را برای خودم پیدا کردم. توی آرایشگاه بیست و دو بهمن. که البته روی شیشه ی مغازه با خط قرمز درشتی نوشته بود پیرایشگاه بیست و دو بهمن.آرایشگاه حسین آقا . حسین آقا که پشت سرش مردم " حسین بیس سانتی " صداش میکردند و به قد کوتاه و کله ی کچلش میامد . البته آخر هم نفهمیدم بخاطر قد کوتاهش بود که این را میگفتند یا بخاطر چیز دیگری !. آرایشگاه حسین آقا تمیز ترین آرایشگاه توی محلمان بود. روکش چرمی و دسته های فلزی صندلی ها همیشه برق میزد و از پشت شیشه های بی لک مغازه ردیف گلدان های توی جا گلدانی توی چشم میزد. توی دکورهای چوبی مغازه هم پر بود از ظرف های خالی شامپو های مارک دار و جعبه ها ی سشوار و ماشین ریش تراشی که ردیف چیده شده بودند. روزهایی که دست توی دست بابا میرفتیم آرایشگاه حسین آقا یکی از بهترین اتفاق های آن روزهای زندگیم بود. نه بخاطر اینکه بابا میگفت "حسین آقا براش کپ بزن" و من هم پز موهام را به بقیه میدادم , یا اینکه بعد از کوتاه کردن موهام حسین آقا برای اینکه پسر خوبی بودم و زیر دستش زیاد تکان نمیخوردم یک تافی آیدین هندوانه ای بهم جایزه میداد. بخاطر آبپاش حسین آقا بود. همان سرگرمی که هیچ کس از آن خبر نداشت و فقط مال من بود. آبپاش حسین آقا مثل همه ی آبپاش ها بود و مثل هیچکدام نبود . هیچوقت منتظر نبودم که کی نوبتم میشود . اصلا بچه ها هیچوقت منتظر هیچ نوبتی نیستند.آخر وقتی کنار دست بابا نشسته بودم تا اینکه حسین آقا برای اصلاح صدام کند وقت همان سرگرمی بود.آن وقت بود که چشمم به دست حسین آقا بود که کی آبپاش را از کنار بقیه ی وسایل روی میز بر میدارد . تا دست حسین آقا به آبپاش میرفت من هم بی اختیار بلند میشدم و کنار صندلی آرایش می ایستادم.منتظر اینکه حسین آقا دسته ی آبپاش را فشار بدهد و قطره های ریز آب را توی هوا پخش کند. چشم هام را میبستم و سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زود تر به قطره ها برسم. بوی نم و خنکی که با بوی شامپو و بقیه لوازم آرایشی مخلوط شده بود میپیچید توی دماغم . اگر حسین اقا به مشتری زیر دستش میگفت " موهات کثیفه و خوب نشستیش" لبخند پت و پهن تری میامد روی صورتم. آخر حسین آقا مجبور بود برای اینکه موهای مشتری بهتر شانه بخورد دو , سه باری دسته ی آبپاش را بیشتر فشار بدهد و آب بیشتری توی هوا پخش کند. وقتی که با چشم های بسته سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زیر قطره ها خیسی و خنکی آب بخزد زیر پوستم به هیچ چیز فکر نمیکردم. نه به این فکر میکردم که باید مغزی شیر آب ظرفشویی را عوض کنم تا چکه نکد و نه به اینکه درجه ی یخچال را زیاد بالا نبرم که موتور یخچال زیاد کار نکند. حتی به این هم فکر نمیکردم که شایدکولر خراب باشد و باید تعمیر شود. به امتحان های آخر ترم هم فکر نمیکردم. آخر بچه بودم و بچه ها به چیز های بی خود فکر نمیکنند . فقط لذت و سرخوشی ای بود که تنها تو از آن برای خودت داشتی.
برچسب : نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 120 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:23
سیرانا: سیاه خان بوشهری در صد و یک سال پیش در سال ۱۲۹۱ شمسي در اطراف شیراز در روستایی در اطراف زرقان در خانواده ای کشاورز با زایمان طبیعي به دنیا آمد.او از ۶ سالگي به بعد به طور ناگهاني سریع دچار رشد بدني شد به طوري که در ۹ سالگي ۲۰ ساله به نظر ميرسید. روزها در کنار خیابان و پیاده رو، کنار جوي آب و زیر سایه درختان و ساختمانها او را روي تکه پارچهاي مينشاندند و مردم و رهگذران به صورت سیرک یا نمایش به دیدن هیکل و قیافه وحشتناک او ميآمدند و گاه بعضي تماشاچیان به او کمکهاي مادي مختصري به صورت صدقه ميکردند. بعضي از بچهها به او سنگ ميزدند و فریاد او بلند ميشد ولي امکان و توان برخاستن و دفاع یا تلافي نداشت. گاه بچههاي کوچک و زنها از مشاهده چهره و هیکل عجیب و ترسناک او از وحشت جیغ زده و گریه ميکردند. شهرت این غول عجیب الخلقه و کریه به تدریج به شهرستانهاي دیگر فارس رسید و از نقاط دوردست به دیدن این به قول بعضي در آن زمان «انسان جن زده» ميآمدند. خانواده وي براي درمان او از داروهاي گیاهي مختلف، بخورها، ادعیه، جادو، اوراد رفع جن و شربتهاي طلسم شکن استفاده ميکردند.
عکسی دیده نشده از هجده سالگی سیاه خان
به تدریج عدهاي افراد زرنگ و فرصت طلب با موافقت خانواده وي به صورت اکیپ دور او را گرفته و ابتدا از هر تماشاچي پول
ميگرفتند و بعد اجازه نزدیک شدن و مشاهده این فرد غول مانند را ميدادند و بدینوسیله ممر معاشي براي خانواده و دیگران بود.
در سال ۱۳۰۱ شمسي آقاي دکتر قربان، بنیانگذار و اولین رئیس دانشکده پزشکي شیراز سیاه خان را ميبیند و از آن پس مرتب به دیدن او ميرود و علاوه بر کمکهاي مالي مکرر برایش دارو و غذا ميبرد. گاه با درشکه و زحمت او را به دانشگاه پزشکي ميآوردند و دکتر قربان به علت مشکلات پیاده و سوار کردن سیاه خان، خود در داخل درشکه او را معاینه و درمانهاي لازم را تجویز ميکرد. به دستور دکتر قربان به علت مشکل بودن زندگي در کوچه و منزل وي را در بیمارستان سعدي شیراز متعلق به دانشکده پزشکي بستري ميکنند.
به زندگي پررنج خود ادامه داد. دکتر قربان به علت نادر بودن این فرد در جهان و شرایط بسیار عجیب او خیلي به او علاقه مند شده بود و در آن زمان به پزشکان و دانشجویان ميگفت «سیاه خان در عالم پزشکي گوهر شب چراغي است» وزن جمجمه او که ۷/۵ کیلوگرم بود، تحمل این سر بزرگ و ترسناک را روي گردن سیاه خان مشکل ميکرد. به علت وزن فوق سنگین بدن و طول زیاد قد و ناهنجاري شدید مهرهها و گردن و کمر قادر به سرپا ایستادن نبود و براي این کار احتیاج به کمک حداقل ۴-۳ نفر قوي هیکل داشت.
سیاه خان تا پایان زندگي اش در بیمارستان به سر برد. این هیولاي خوفناک با قدي به طول ۲۵۹ سانتي متر و هیکلي باوزن ۲۵۰ کیلوگرم کف پاها کاملاً صاف و به علت کف بسیار پهن و دراز پاها موقع راه رفتن تلپ تلپ کف پا به زمین کوفته ميشد. حالات و اخلاق و روحیات او شبیه بچهها بود. فردي عقب مانده و کم هوش بود. گاه حالات شدید امیال جنسي بدون کنترل و خجالت داشت. اشتهاي او به غذا در حد ۴-۳ نفر انسان سالم پراشتها بود. قواره هیکل او خیلي عجیب و وحشتناک بود.
حجم جمجمه وي ۱۴۷۰ سانتي متر مکعب بود. طول دست او ۱۱۷ سانتي متر و طول پاي او ۱۲۵ سانتي متر بود. به علت حجیم و سنگین بودن جمجمه و گردن و سنگین بودن هیکل او و فشار دائم این وزن زیاد روي ستون فقرات ستون مهرهها در ناحیه سینه و پشت به طرف عقب و کمي به سمت راست قوز برداشته بود. اگر این قوز وجود نداشت، قد کامل او بیش از ۲۵۹ سانتي متر فعلي ميبود.
اسکلت سیاه خان
این غول عجیبالخلقه و هیولاي روي زمین، به علت ذات الریه و سپسیس فوت ميکند.
در ادامه میتوانید تصاویری از این مرد که میتوان او را عجیب الخلقه ترین ایرانی در تاریخ نامید را برای اولین بار ببینید.
جالب و خواندنی...
برچسب : نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:21
این تیم برای ساختار این گوش از یک هیدروژل با سلولهای گوساله استفاده کردهاند، ذرات نانو نقرهای سیم پیچ آنتن را تشکیل میدهد.
این سلولها به غضروفی که در انتهای داخلی گوش حلزونی است شبیهسازی شده که صداها از این طریق شنیده میشود.
در آزمایشهای انجام شده نشان میدهد، امواج رادیویی صداها را بلند و به صورت استریو شنیده میشود.
دیگر نسخهها باید با حسگرهای مختلف آزمایش شود و فعلا این یک نمونه آزمایشگاهی است.
مک آلپین گفت: این تولید و آزمایشها فعلا نمونه اولیه است و تا قبل از ارائه دادن آن به بازار باید آزمایشهای بسیاری روی آن انجام داد.
وی اظهار امیدواری کرده که این تحقیقات روی اندام مصنوعی، با حسگرها و دیگر دستگاههای الکترونیکی برای کاربران آزار دهنده نیستند و به زودی با ارائه این تولید به بازار انسان سه میلیارد دلار ارزش پیدا خواهد کرد.
جالب و خواندنی...برچسب : نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 168 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:19
رم
بارسلونا
پاریس
استانبول
ونیز
موناکو
فلورانس
بوینس آیرس
بوداپست
جالب و خواندنی...برچسب : عکس دیدنی, دیدنیها, کشور زیبا, زیباترین کشورها, نویسنده : احمدی 1ghanoon بازدید : 188 تاريخ : پنجشنبه 26 دی 1392 ساعت: 21:16